گیسو از وقتی به دنیا آمد دستش از زمین و زمان کوتاه بود، آنقدر کوتاه که حتی دستش به دهانش نمیرسید. کلاهدرازخان همیشه میگفت: «ما که دستمان به دهانمان میرسد، باید خدا را خیلی شکر کنیم.»
گیسو هم از خودش سؤال میکرد: «پس من نباید خدا را شکر کنم؟!»
ننهچارقدگلی هم میگفت: «طفلی آقابزرگ که دستش از زمین و زمان کوتاه است و کاری از او برنمیآید!» گیسو باز هم از خودش میپرسید: «آقابزرگ خدابیامرز که دستانش از قد آستین کتش درازتر بود! پس چرا کاری از او برنمیآید؟!»
خاله بادومالسلطنه اما میگفت: «مرمرک دست از پا درازتر برگشته است خانه!» و گیسو به دستهای مرمرک هم که از پاهایش درازتر نبود با تعجب نگاه میکرد و فکر میکرد: «پس بقیهی دستش را کجا پنهان کرده است؟!»
با همهی این حرفها، گیسو همیشه آرزو داشت یک روز دستهایش از آستینش بلندتر باشد و به دهانش برسد تا او هم مانند کلاهدرازخان خدا را شکر کند.
حتی مثل دستهای مرمرک از پاهایش هم درازتر شود تا بتواند کف پایش را با ناخن دستش بخاراند.
آن شب که گیسو در رختخواب مخملیاش دراز کشیده بود، ماه تا لای پرده را باز دید از پنجره آمد توی اتاق و دیگر نگذاشت گیسو بخوابد. ماه هِی چرخید و چرخید و جهید و جهید تا همهی اتاق پر از اکلیلهای نقرهای شد.
چند اکلیل روی دماغ گیسو نشستند و بینیاش با قلقلک آنها خارش گرفت اما دست گیسو به دماغش نمیرسید. پس همانطور که میخندید عطسهای کرد و اکلیلها را روی صورت عروسک پخپخویش پخش کرد.
عروسک هم که دستش به دماغش نمیرسید، با عطسهای اکلیلها را روی آستین گیسو فوت کرد. گیسو دستش را تکانی داد و اکلیلها دوباره بلند شدند و بالا و بالاتر رفتند، آنقدر بالا که حتی دستهای دراز پپوخان، درخت چنار پیر توی حیاط، هم به آنها نرسید.
گیسو از پنجره دستهای کوتاهش را بیرون برد. دستهایش بلند و بلندتر شدند، آنقدر بلند که اول از همه بچهگربهی گمشده را از روی دیوار همسایه برداشت و روی زمین گذاشت تا برگردد پیش مامانش که از سر شب دنبالش میومیو میکرد.
بعد لانهی خانمکلاغ را از شاخهی پایینی پپوخان برداشت و روی بلندترین شاخه، آن بالا، گذاشت تا دست کوتاه میومیوخان سیبیلو با آن ناخنهای بلندش به جوجهکلاغها نرسد.
بعد هم پنجرهی برج دوطبقهی خاله بادومالسلطنه را که زیر لحاف چهلتکهاش خواب هفت پادشاه را میدید، بست تا سرما نخورد.
صبح نزدیک شده بود و ماه کمکم باید به آسمان برمیگشت تا اکلیلهای نقرهای بازیگوشش را جمع کند و فرداشب در اتاق بچهی دستکوتاه دیگری پخش و پلایشان کند.
گیسو هم دیگر خوابش گرفته بود. دستهای بلندش را جمع کرد و زیر پتو برد. چشمهایش را بست و خمیازهکشان فکر کرد صبح که بیدار شود، با دستهای کوتاهش که از زیر نیمآستین بلوز گلگلی ماماندوزش بیرون زده است چشمهایش را میمالد!
گیسو همانطور که لبخند میزد، برای ماه دستی تکان داد و در خواب ناز فرو رفت.